بهترین ها همه در یک جا
در جنگلی دوردست، حلزون کوچکی زندگی می کرد که لاک نداشت. او همیشه از این که لاک نداشت و از سایر حلزون ها متفاوت بود، ناراحت بود.
یک روز، حلزون کوچولو تصمیم گرفت که از جنگل فرار کند و به جایی برود که کسی او را به خاطر نداشتن لاک مسخره نکند. او چند روز راه رفت تا به یک روستا رسید.
در روستا، حلزون کوچولو با بچه گربه ای آشنا شد. بچه گربه خیلی مهربان بود و با حلزون کوچولو دوست شد. او به حلزون کوچولو کمک کرد تا غذا پیدا کند و جایی برای خوابیدن پیدا کند.
حلزون کوچولو با بچه گربه خیلی خوشحال بود. او دیگر احساس تنهایی نمی کرد.
یک روز، بچه گربه به حلزون کوچولو گفت: "تو حلزون خوبی هستی. مهم نیست که لاک نداری."
حلزون کوچولو با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد. او فهمید که درست است. مهم نیست که چه شکلی هستیم، مهم این است که مهربان باشیم.
حلزون کوچولو تصمیم گرفت که در روستا بماند و با بچه گربه دوست بماند. او دیگر ناراحت نبود و زندگی جدیدی را شروع کرد.
پایان
پیام داستان:
چند نکته برای والدین: