بهترین ها همه در یک جا
جویس کارول اوتس از آن دست نویسندههایی است که شاید در کشورهای دیگر نیازی به معرفی نداشته باشد، اما در کشور ما به نظر میرسد آنقدرها که باید و شاید به آثارش توجه نشده است. این در حالی است که خانم اوتس از جمله سرشناسترین نویسندههای حال حاضر آمریکا به حساب میآید. دلیلش هم بسیار روشن است؛ او در طول فعالیت حرفهای خود بهعنوان نویسنده جوایز معتبر بسیاری را به خانه برده است. از جملهی این جوایز میتوان به جایزهی ملی کتاب آمریکا، جایزهی ادبی پولیتزر، جایزهی پن/فاکنر، جایزهی اُ. هنری و دهها جایزهی دیگر اشاره کرد. اولین کتابی که از اوتس به چاپ رسید، به سال ۱۹۶۳ بود و حالا بعد از چند دهه جایگاه او در مقام نویسندهای صاحبسبک تثبیت شده است. «دختر سیاه/ دختر سفید» جزو کارهای اخیر اوتس به حساب میآید که در سال ۲۰۰۶ منتشر شده است. ماجرای این رمان از این قرار است که پانزدهسالی از مرگ رازآلود مینت سوئیفت، دختر نوزدهسالهی سیاهپوست و دانشجوی ممتاز و بورسیهی کالج نمونهی اسچایلرو گذشته و حالا جنا میده که زمانی هماتاقی او بود، دست به تحقیقی رسمی در این باره زده است. البته خیلی هم عجیب نیست که جنا سراغ چنین پروندهای میرود. هرچه باشد، او دختر همان وکیل مشهوری است که در دههی ۱۹۶۰ میلادی کار دفاع از متهمان ضدجنگ ویتنام را برعهده داشت. خلاصه داستان بهگونهای پیش میرود که نتیجهی آن بهتعبیر نویسندهی روزنامهی نیویورکتایمز، «روایتی صمیمی، غمانگیز و هولناک از آمریکای بحرانزده سالهای پس از پایان جنگ ویتنام و همچنین افشای رسوایی و سقوط ریچارد نیکسون، رئیسجمهور وقت آمریکا» از آب درمیآید. «دختر سیاه/ دختر سفید» با ترجمهی علی قانع و از سوی انتشارات افراز روانهی بازار کتاب شده است. با هم پارهای از این رمان را میخوانیم:
میز تحریر مینت به طرز حیرتانگیزی مرتب بود. نظم هندسی خاصی داشت (مثل یک نقاشی سبک موندریان)، دفتر تکالیفش طوری قرار داشت که میشد نوشتهها را خواند، هیچ اشتباهی در کاغذها دیده نمیشد و مثل تکلیف باقی بچههای کالج به هم ریخته نبود. مینت تازگیها یک دستگاه تایپ برقی ‘اسمیت کورونا’ خریده بود. برای محفاظت از گردوخاک، زمانی که از آن استفاده نمیکرد آن را با پارچهای میپوشاند. عکسهای خانوادگیاش را در قابی کمانیشکل جا داده بود: مینت و والدینش، مینت و خواهر کوچکترش، مینت خندان بانشاط و باطراوت سوار اتوبوس مدرسه و با لباس موجدار سفیدی که چشم آدم را میزد. خیرهکننده بود که مینت آنطور با شادی میخندید، آنقدر بیپروا، چیزی که در دوران هماتاقی بودنمان به ندرت اتفاق میافتاد.